می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستوشویش دهم از رنگ گناه
شستوشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جاه و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمهی جوشان گناه
شاید ان به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم، خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،
می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی؟!
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟
سهراب سپهری
نه از زندگی سیرم و نه بی تفاوت به زندگیم
همه رو دوست دارم ولی کسی مرا نمی خواهد
وقتی بی تابم ، خدا برایم تاب می شود
دلم شکست برایم دلدار شد
صدایش کردم فریادرسم شد
ولی هیچ چیز مهربانی پدرم نشد.
پدرم کوه صلابت و دریای دردها
هرجا که هستی روزت مبارک.
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را…
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
دروغ
دلم به حال چوپان دروغگو میسوزد،
بیچاره دو بار بیشتر دروغ نگفت و رسوا شد
ولی ما هنوز صادقترینیم
دکتر علی شریعتی
زندگي با همه وسعت خويش محفل ساكت غم خوردن نيست!
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست!
اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست!
زندگي خوردن و خوابيدن نيست!
زندگي جنبش جاري شدن است!
زندگي کوشش و راهي شدن است از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدامي داند.
زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
يادمان باشد اگر گل چيديم،عطر و برگ و گل و خار، همه همسايه ی ديواربه ديوار همند.
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری،
می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی؟!
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟
سهراب سپهری
وقتی رفتی
گـــفـــتـم که رفتنت یه روز قاب دلم رو می شکنه
گـــفتی که این بخت تو بود تــــقـــدیر تو شکستنه
هر وقت که بارون می زنه تو رو کنارم می بینم
حــــــس می کنم پیش منی هنوز هم عاشق ترینم
گفتم بمون اون روز میاد غـــصه هامون تموم می شه
گــــــفتی اگه باهام باشی لحظه هامون حروم می شه
هر وقت که بارون می زنه تو رو کنارم می بینم
حـــــــس می کنم پیش منی هنوزهم عاشق ترینم
وقـتی رفتی همه دنیا رو سرم انـــــگاری خراب شد و دلم شکست
ساز من زانوی غم بغل گرفت رفت و کز کرد گوشه اتاق نشست
از وقتی رفتی هیچ کسی همدرد و هم رازم نشد
هـــیچ کسی حتی یه دفعه ، هم غصه ی سازم نشد
رفتی ولی بدون هنوز عـــاشـــقتم تاـ پای جون
دل بــــهاریــم عـاشق ، چه تو بهار چه تو خزون
گفت : دوستت دارم ، هرچه گشتم مثل تو پیدا نشد
گفتم : خوب گشتی؟
گفت : آره
گفتم : اگه دوستم داشتی نمی گشتی...
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من دوباره
آن را بسپارمش به باد...
فریدون مشیری
وقتی که دلتنگ میشوم ترا در میان اشک هایم میبینم
ولی زود اشک هایم را پاک میکنم تا کسی تورا نبیند
باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
* * *
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
” بر شانه های تو … “
وقتی که شانه هايم
در زير بار حادثه میخواست بشکند
از خيال پريشان من گذشت:
” بر شانه های تو … “
بر شانه های تو
میشد اگر سری بگذارم.
وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شايد که میتوانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسودهام کند ...
فریدون مشیری
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که گویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاه است کوتاه.
نهیب باد تندی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم: های باران!
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گلها می کنی پاک
غم دلهای ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن!
فریدون مشیری
تا کی تمنایت کنم
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم
الماس اشك شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سرا پایت كنم
بنشین كه من با هر نظر با چشم دل با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت كنم
بنشینم و بنشانمت آنسان كه خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم
بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس
ور بانگ برداری كه بس غمگین تماشایت كنم
تا كهكشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم
با همزمانی همدلی جان را هم آوایت كنم
ای عطر و نور توامان یك دم اكر یابم امان
در شعری از رنگین كمان بانوی رویایت كنم
بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا كی تمنایت كنم ؟!
فریدون مشیری
كوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه
جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران
است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی
دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
"دل"
این واژه بی نقطه ، گاهی به اندازه یک دنیا برای دلتنگی می کند...
گاهی یک نگاه آنقدر مهربان است که چشم ها هرگز رهایش نمی کنند...
گاهی یک عشق آنقدر ماندگار است که زمان حریفش نمی شود...
و "تو" آنقدر عزیز هستی که قلبم هیچگاه فراموشت نمیکند!!!
می گفتند "سختی ها نمک زندگی هستند"
اما چرا کسی نفهمید "نمک"
برای منی که خاطرام زخمی است
شور نیست : مزه "درد" می دهد!!!
من تورا برای خودم میخواستم ولی تو مرا برای نیازت
من نیاز به امید داشتم تو به دنبال محبت بودی
تو مانند آسمانی بر من امید باریدی و من زیر بارانت قدم زدم
تو به من خواهی رسید و من با تو بی نیاز میشوم
این یعنی بخشش بی انتهای خداوند به من که چون تویی دارم...
برای خواستنت بهانه نمی خواستم ،
تو خود زیباترین بهانه بودی برای خواستن ،
بهانه ام را برای زندگی گرفتی و رفتی!
به خیالت دلم بهانه میشناسد؟؟؟
صادقانه دروغ میگویند و عاشقانه خیانت میکنند
کاش دلها آنقدر پاک بود که برای گفتن " دوستت دارم "
نیازی به قسم خوردن نبود
تمام آرزو هامو قرار بی قراری هام
مگه میشه بدون تو ، خرابه بی تو رویاهام
نگاهت کرده زنجیرم ، نباشی بی تو میمیرم
خدایم خوب میداند که عشقت کرده زنجیرم
حتی اگر در خیالت مرا تنها گذاشتی
دیگر در هیچستان سهراب هم جایی ندارم
من همیشه با تـــو هستم تو رو از جــون میپرستم
من فقط با تـــــــو میتــــونم توی این دنیــــــا بمونم
اگه تو نمـــونی پیشم میبینی دیــــــــــــــوونه میشم
این صدای قلبـــمه میشنوی آره یا نه
میتونم داد بزنــــــم عشقمــــــی یا نه
آخه من از تـــو میترسم میگن عاشقی جـــــنـــونه
نمیگم عاشقــــی مـــرده اما دیگه نیمه جونه
توی این دوره زمونه بعضی كارامون حـــرومه
آی زمونه آی زمونه من شـــــدم بــــی آشیــــونه
چرا رسم عاشقیـــــمون چنین شده به هــر بهونه
تو یكی مثل صــــداقت من یـــكی مثل فـــــلاكت
تو شدی عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
برایت از چه بگویم؟ از شکست امروزم یا از فراموشی فردایت
از دل تنگی امروزم یا از دل سنگی فردایت
از بغض های امروزم یا از خنده های فردایت
از تلخی های امروزم یا از شیرینی های فردایت
حتما میگویی چرا از دیروز حرف نمیزنم ، چرا نمی گویم فردای من یا امروز تو؟
دیروز گذشت و گذشته تلخ ارزش ورق زدن ندارد
فردای بدون تو برایم ارزشی ندارد که بخواهم بگویم
امروز تو برایم فرقی ندارد من هر لحظه که با تو باشم را دوست دارم ،
فرقی ندارد دیروز باشد یا امروز یا فردا...
آهای تو که عشق منی به فکر من باش یه کمی
به فکر من که عاشقم ولی تو بیخیالمی
به فکر من که بعد تو خسته و بی طاقت شدم
آهای به فکرتم هنوز به فکر من باش یه کمی
آهای تموم زندگیم بی تو تمومه زندگیم
آهای تموم زندگیم رو به غروبه زندگیم
آهای تموم دلخوشیم داری تو غصه میکشیم
ای دل تنها بسه چشم انتظاری
من موندمو شبهام شبای بیقراری
چرا تنهام میذاری؟ چرا تنهام میذاری؟
باز اون چشات دوباره اومد به یادم
باز اون نگات منو داده به بادم
خدا برس به دادم ، ای خدا برس بدادم.....
عشق بی اما اگر ، مادر
رفیق بی کلک ، مادر
مادرم چه شبایی که نخوابیدی ، برام تا صبح دعا کردی.
مادرم جایی که تو نیستی برایم جهنم است وبس.
میخواهم از همین جا بر دستان مهربانت بوسه بزنم ای تمام باور من!
مادرم روزت مبارک...
دیگر احتیاط لازم نیست!
آنچه شکستنی بود شکست!
تعداد صفحات : 2